من منتظرت شدم ولی در نزدی

بر زخم دلم گل معطر نزدی

گفتی که اگر شود می آیم

 مرد این دل و اخرش به او سر نزدی

نامه های زیادی برایت نوشته ام

زیر خیسی چشمانم تمام صفحات آن خیس شده است

هر بار که می نویسم و می خوانم برایت

اما نمی دانم چرا خداواندا صدایم سکوت دارد

یا خداوندا

خواسته ها وآرزوهای من به گوشت نمی رسد

مگر صدای قلب نتپیده شده را نمی شنوی

مگر فریاد مرا از میان خط خط نوشته هایم نمی شنوی

خداوندا

فریاد می زنم برای اینکه جز تو کسی نیست

خداوندا

ساختن از آن توست

پس بساز برای ما ....

نمی دانم چرا بین این همه آدم

به تو

پیله کرده ام

شاید فقط با تو پروانه می شوم !

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت . عقاب

با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام

زندگیش ، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند ؛

برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد میکرد

و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار ، کمی در هوا پرواز میکرد .

سالها گذشت و عقاب پیر شد .

روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید .

او با شکوه تمام ، با یک حرکت ناچیز بالهای طلایی اش بر خلاف

جریان شدید با پرواز می کرد . عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و

پرسید :" این کیست ؟ " همسایه اش پاسخ داد :" این عقاب

است سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زمینی

هستیم ."  عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد زیرا فکر

می کرد مرغ است .

  ای غم ، تو که هستی از کجا می آیی ؟

  هر دم به هوای دل ما می آیی

  باز آی و قدم به روم چشمم بگذار

  چون اشک به چشمم آشنا می آیی

چه کلمه ی مظلومی است قسمت .....!

           گاهی تمامی تقصیرهای ما را به عهده می گیرد !

جریان چیست که

 هیچ گاه جسد آنانی که ادعا دارند برای ما می میرند پیدا نمی شود !

دلم هنوز کودک مانده است

تا بزرگ شدنش راه درازی در پیش است

به درازای سالها زندگی کردن

به درازای رنج روزهای دلبستگی

و من بی دل بزرگ شده ام

دلم را در صداقت لحظه های کودکی ام جا گذاشته ام

کسی حجم صداقتش را تاب نیاورد

باید بزرگش کنم

باید با دورنگی لحظه های امروز آشنایش کنم

انگار همیشه روبروی دری ایستاده ام

که کلیدش را نداشتم

اگرچه می دانستم هدیه ای نهانی پشت در است

تا وقتی یک روز

چشم هایم را برای دمی بستم و یک بار دیگر نگاه کردم

حیرت نکردم

برایم مهم نبود

وقتی غژغژ لولای در را می شنیدم و می خندیدم

مرگ

دست هایش را به سوی من دراز کرده بود ......

خسته و نالان اما خندان

بی هیچ بهانه ای بی هیچ صدا

تو را خواهم دید

در لحظه ای کوتاه

آهسته و شتابان اما زیبا

تو می آیی کنارم

در لحظه ای کوتاه

آرام غمگین شده دلم

چشمانت را بگشا برمن

دیدارت برایم زیباست

ای شب تار غمگین

                               پس کی به پایان می رسی؟

شکوفه چشم به راه نسیم است

                                                کوتاه کن غمت را

                                                                            اینجا زمین است

                    آرزوها کوتاه و دلها تنگ امید .....                             

عاشقانه همراه من گام بردار

به من از آن بگو

که توان گفتنش به دیگری را نداری

با من بخند

حتی آن گاه که احساس حماقت می کنی

با من گریه کن

آن گاه که در اوج پریشانی هستی

تمام زیبایی های زندگی را

با من شریک باش

و در کنار من

با تمام زشتی های زندگی ستیز کن

با من

رویاهایی را بیافرین تا به دنبال آنها برویم

در شادی هر چه می کنم

شریک باش

برای رسین به آرزوهایمان

یاری ام کن

با آهنگ عشقمان

با من برقص

بیا در سراسر زندگیدر کنار هم گام برداریم

بیا تا ابد

در هر قدم از این سفر

یکدیگر را

عاشقانه

در آغوش گیریم

می بندم این دو چشم پر آتش را

تا ننگرد درون دو چشمانش

تا داغ و پرتپش نشود قلبم

در شعله نگاه پریشانش

می بندم این دو چشم پر اتش را

تا بگذرم ز وادی رسوایی

رو می کنم به خلوت و تنهایی

تا قلب خاموشم نکشد فریاد

ای رهروان خسته چه می خواهید

در این غروب سرد ز احوالش

   روزی یک مرد ثروتمند پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان

   دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیراند.آن دو یک شبانه

روز در یک خانه کوچک و ساده  مهما ن بودند.

در راه بازگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید :" نظرت در مورد

مسافرتمان چه بود؟"پسر پاسخ داد:" عالی بود پدر !" پدر پرسید :" به

زندگی اونا توجه کردی ؟" پسر پاسخ داد:" بله پدر " و پدر پرسید چه

چیزی از این سفر یا گرفت ؟پسر کمی اندیشید و  بعد به آرامی گفت:

" فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا . ما درحیاط مان

یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارندکه نهایت ندارد.ما در حیاط مان

فانوس تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش

محدود می شود اما باغ آن ها انتها ندارد .با شنیدن حرفهای پسر زبان

مرد بند آمده بود . پسر بچه اضافه کرد :" متشکرم پدر،تو به من نشان

دادی که ما چقدر فقیر هستیم ! "

جای دسته گلی که فردا در قبرم نثارم می کنی امروز با شاخه گلی کوچک

یادم کن !

به جای سیل اشکی که فردا بر مزارم می ریزی امروز با تبسمی

شادم کن !

به جای متن های تسلیتی که فردا برایم می نویسی امروز با یک پیغام

خوشحالم کن !

من امروز به تو نیاز دارم نه فردا